خرده اندیشه

نوشته‌ها، ترجمه‌ها و اندکی از اندیشه‌های پراکنده‌ی من

خرده اندیشه

نوشته‌ها، ترجمه‌ها و اندکی از اندیشه‌های پراکنده‌ی من

داستانک...

همیشه آخرین‌هایی هست که روح آدم هم خبر ندارد که ممکنه است آخرین بار آن مورد باشد... آخرین سلام، آخرین خدانگهدار، آخرین دیدار، آخرین نگاه، آخرین...

داستانک...

داستانک...
هوا چنان گرم بود که نوشتن را ناممکن می‌ساخت.
کاغذها، چونان پهنه‌ی کویری خشکیده از فرط گرما، انگار مچاله و پوسته پوسته و ترک خورده بودند.
کاغذ از فرط گرما انگار عرق کرده باشد و حروف چون قطرات عرق از آن جاری بود.
خورشید ناجوان‌مردانه می‌تابید...

داستانک...

مرد پرسید: "این کلید واسه کدوم چراغه؟"

زن گفت: "چه می‌دونم." و کلید را فشرد. اتفاقی نیافتاد... و دوباره کلید را فشار داد.

جایی... نویسنده‌ای ایده‌ای به ذهنش خطور کرد... سپس آن را از دست داد.

داستانک علمی‌تخیلی

- :"به نظرت عجیب نیست که آدما اعضای بدن شماها رو استفاده می‌کنن؟"
روبات در پاسخ گفت: "نه، ما هم بعضی وقتا از اعضای بدن شماها استفاده می‌کنیم."
- :"نه بابا! جدی میگی؟ کدوم اعضا مثلن؟"
- :"ها؟ چیزه... هیچی بابا... دیگه چه خبر؟ خودت چطوری؟"

داستانک...

بیماری سخت از زمین رخت بربسته بود. ماه‌ها مبارزه با بیماری و سرانجام با واکسنی که بیماری را کنترل کرده بود، مردمان خوشحال و خندان به جشن و پایکوبی مشغول بودند؛ اما هنوز نمی‌دانستند که آخرین نسل نوع خودشان هستند، همان‌طور که هنوز نمی‌دانستند نشانه‌ی نهفته‌ی بیماری، ناباروری تمامی نسل آدمیان بوده و ایشان، آخرین نسلی هستند که نابودی خود را به نظاره خواهند نشست.

داستانک...

دخترک از ستارگان پرسید: "داستان بلدید؟"
یکی از ستاره‌ها پاسخ داد: "بله، اما داستان‌مان بسیار بلند است."
دخترک پرسید: "چطور تمام می‌شود؟"
ستاره پاسخ داد: "هنوز نمی‌دانیم."

داستانک علمی تخیلی

-: خب چه خبرا؟
-: هیچی؛ فقط تازگیا یه روبات ساختم.
-: واسه چی؟
-: بیشتر واسه انجام کارای شرکت.
-: خب چطوره؟ راضی هستی ازش؟
-: آره؛ تا حالا که کاراتو خوب انجام دادی...

Short short story...


Dear Optimist, Pessimist, Realist,
when you were busy on discussion about existence of water in the glass, I drink it.
sincerely.
Opportunist

داستانک...


گاهی زمین، نژاد آدمیان را به حال خود رها می‌کند.
آنها کوته‌فکر، آشوب‌طلب و بسیار سلطه‌جو هستند و از فراز و فرودشان به هیجان می‌آیند.
زمین گاهی آنها را به حال خویش رها می‌سازد...
نه همیشه...

داستانک...

دو دستش را مشت کرد و به سوی او گرفت و گفت: "هر احساسی که بهت دارم توی یکی از ایناست."
زن گفت: چپ."
مرد مشت چپ را باز کرد و در آن هیچ نبود.
- :"راست؟"
هیچ...
زن گفت: "اوه."