خرده اندیشه

نوشته‌ها، ترجمه‌ها و اندکی از اندیشه‌های پراکنده‌ی من

خرده اندیشه

نوشته‌ها، ترجمه‌ها و اندکی از اندیشه‌های پراکنده‌ی من

داستانک...

بر روی تابلو نوشته شده بود یک نگهبان راست می‌گوید و دیگری دروغ...

دخترک پرسید: "پس شما دو تا با هم دوست هستین، آره؟"

هر دو هم‌زمان پاسخ دادند: "آره."

و یکی از آنها ناگهان گفت: "چی گفتی؟"

داستانک...

سرانجام دخترک در مدرسه‌ی جادوگری پذیرفته شد...

و نخستین وِردی را که به او آموختند این بود...

پیش از هر وردی بگو: "لطفن".

داستانک علمی تخیلی

آخرین انسان روی زمین، در اتاقی نشسته بود؛ چند ضربه بر در نواخته شد!

نوشته: فردریک براون

داستانک...

-: "سلام."

-: "سلام، چطوری؟"

-: "احساس تنهایی می‌کردم، واسه همین گفتم یه زنگی بهت بزنم."

-: "که این‌طور. چون احساس کردی نیاز داری با آدمها هم ارتباط داشته باشی؟"

-: "نه. چون می‌خواستم به خودم یادآوری کنم که چرا نیاز ندارم."

داستانک...

هر شب پیش از خواب، خودش را در آینه‌ی بالای روشویی نگاه می‌کرد و بازتاب تصاویرش را که در آینه‌ی پشت سرش در دالانی تا بی‌نهایت ادامه داشت...

یک شب، احساس کرد کسی از درون دالان به او نزدیک می‌شود.

داستانک...

دوربین تنها زمان حال را ثبت می‌کرد...

و آلبومش در گذر زمان پر شده بود از تغییر...

تغییراتی که او را در چنبره‌ی خود گرفته بود...

اما نمی‌توانست از فشردن کلید لنز و ثبت زمان حال دست بکشد.

داستانک...

او تمام کلیدهای آسانسور را فشرد...

آسانسور او را به لابی برد...

سپس به زیرزمین...

سپس به دالانی با صدا ی زوزه‌هایی خوفناک...

و سرانجام جایی که پر از خون بود...

کم کم داشت نگران می‌شد.

داستانک علمی تخیلی

در خنکای شبانگاه، در سینه‌کش کوه، در حال صعود بود، گام در پی گام...
نور اَبَرشهر گسترده در پهنه‌ی دشت، تاریکی را از کوهستان زدوده بود.
گامی دیگر برداشت و ناگاه، تکانی شدید خورد و گذر جریان نیرومندی از انرژی را در بدن خود احساس کرد.
انگار در دالانی از انرژی در حال گذار باشد، رو به گذشته... یا شاید آینده...
آن‌گاه، تاریکی مطلق بر کوهستان چیره شد...
دشت در تاریکی فرو رفته بود... شهر ناپدید شده بود...

داستانک...

زوج جوان عهد خود را بر روی پوست درخت کهن‌سال حک کردند...

پیمانی بسته شد...

سپس فرزندشان را به جنگل سپردند...

فرزندی که هزاران سال زندگی کرد.

داستانک...

دریافته بود که امواج سهمگینی از تغییرات در راه است...

اما او در سایه مخفی شده بود...

سپس موج در پی موج، هر چه بر سر راه بود را با خود برد...