خرده اندیشه

نوشته‌ها، ترجمه‌ها و اندکی از اندیشه‌های پراکنده‌ی من

خرده اندیشه

نوشته‌ها، ترجمه‌ها و اندکی از اندیشه‌های پراکنده‌ی من

داستانک علمی تخیلی

در خنکای شبانگاه، در سینه‌کش کوه، در حال صعود بود، گام در پی گام...
نور اَبَرشهر گسترده در پهنه‌ی دشت، تاریکی را از کوهستان زدوده بود.
گامی دیگر برداشت و ناگاه، تکانی شدید خورد و گذر جریان نیرومندی از انرژی را در بدن خود احساس کرد.
انگار در دالانی از انرژی در حال گذار باشد، رو به گذشته... یا شاید آینده...
آن‌گاه، تاریکی مطلق بر کوهستان چیره شد...
دشت در تاریکی فرو رفته بود... شهر ناپدید شده بود...
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد