خرده اندیشه

نوشته‌ها، ترجمه‌ها و اندکی از اندیشه‌های پراکنده‌ی من

خرده اندیشه

نوشته‌ها، ترجمه‌ها و اندکی از اندیشه‌های پراکنده‌ی من

داستانک...

مرد شنید که در پایان کشمکش، زن گفت: "تو رو جوییدم و آخرش تُفِت کردم رو زمین."

اما مرد این گفته را بسیار ناپسندتر از آن‌چه که شنیده بود دریافت...

زن هرگز مزه‌ی او را احساس نکرده بود.

داستانک...

تالار پهناور خرد و دانش توسط خدایگان نگاهبانی می‌شد...

هر نسل از آدمی‌زادگان، شجاع‌ترینشان را برای دستیابی به آن می‌فرستادند...

و هرگز هیچ کدامشان باز نمی‌گشتند.

داستانک...

ماجراجویان، کشتی را از آذوقه انباشتند و برای بدرقه‌کنندگان دست تکان دادند.
به سوی غرب بادبان برافراشتند به این امید که پایان دنیا را بیابند.
اما سرانجام، تنها خودشان را یافتند.

داستانک...

هنگامی که دریافت به پایان رسیده، از آن پس تنها زمان حال را درک می‌کرد...
پس زنگ ساعت را تنظیم کرد...
و هر ده دقیقه، صدای زنگ را قطع می‌کرد...
تا ابد...

داستانک...

حرف زدن زن در خواب، مرد را آزار نمی‌داد، اما پس از مدتی گوش خود را نزدیک‌تر کرد و...
شنید، صدای دیگری هم هست که به آهستگی پاسخ زن را می‌دهد...

داستانک...

سخت است که آخرین انسان زنده باشی.
آری، همدم تو، تنهایی است و بس.
اما این احساس هم هست که دیگرانی نیستند تا ارواح را نگاه کنند...

Short short story...


Dear Optimist, Pessimist, Realist,
when you were busy on discussion about existence of water in the glass, I drink it.
sincerely.
Opportunist

داستانک...


گاهی زمین، نژاد آدمیان را به حال خود رها می‌کند.
آنها کوته‌فکر، آشوب‌طلب و بسیار سلطه‌جو هستند و از فراز و فرودشان به هیجان می‌آیند.
زمین گاهی آنها را به حال خویش رها می‌سازد...
نه همیشه...

داستانک...

دو دستش را مشت کرد و به سوی او گرفت و گفت: "هر احساسی که بهت دارم توی یکی از ایناست."
زن گفت: چپ."
مرد مشت چپ را باز کرد و در آن هیچ نبود.
- :"راست؟"
هیچ...
زن گفت: "اوه."

داستانک...

وقتی که نوشتن تمام شود، داستان بی‌نظیری خواهد شد.
شاید هم نشود.
با این اندیشه، زمان زیادی ننوشت، و هرگز تلاش هم نکرد که بفهمد چرا نمی‌نویسد..."