خرده اندیشه

نوشته‌ها، ترجمه‌ها و اندکی از اندیشه‌های پراکنده‌ی من

خرده اندیشه

نوشته‌ها، ترجمه‌ها و اندکی از اندیشه‌های پراکنده‌ی من

داستانک...

سکوت بر کوهستان چیره شده بود...  بر روی صخره‌‌ای بزرگ ایستاد...

شنیده بود که در دل هر تخته سنگ، پیکره‌ای پنهان است و پیکرتراش باید آن را بیابد...

کوهستان دیگر ساکت نبود...

داستانک...

فردی را به جرم اعتراض، محکوم به کار در گاوداری کردند.

چندی بعد به جرم تحریک افکار عمومی، محکوم به زندان شد.

گاوها دیگر شیر تولید نمی‌کردند.

داستانک...

-: "عجب تلویزیون خفنیه."

-:"آره، آنتنش برنامه‌ی سرزمین مردگان رو هم می‌گیره و نشون میده."

-: "نه بابا! خب چرا دور نمی‌ندازیش؟"

-: "والا برنامه‌هاشون از مال خودمون خیلی بهتره."

داستانک...

بر روی تابلو نوشته شده بود یک نگهبان راست می‌گوید و دیگری دروغ...

دخترک پرسید: "پس شما دو تا با هم دوست هستین، آره؟"

هر دو هم‌زمان پاسخ دادند: "آره."

و یکی از آنها ناگهان گفت: "چی گفتی؟"

داستانک...

سرانجام دخترک در مدرسه‌ی جادوگری پذیرفته شد...

و نخستین وِردی را که به او آموختند این بود...

پیش از هر وردی بگو: "لطفن".

داستانک علمی تخیلی

آخرین انسان روی زمین، در اتاقی نشسته بود؛ چند ضربه بر در نواخته شد!

نوشته: فردریک براون

داستانک...

-: "سلام."

-: "سلام، چطوری؟"

-: "احساس تنهایی می‌کردم، واسه همین گفتم یه زنگی بهت بزنم."

-: "که این‌طور. چون احساس کردی نیاز داری با آدمها هم ارتباط داشته باشی؟"

-: "نه. چون می‌خواستم به خودم یادآوری کنم که چرا نیاز ندارم."

داستانک...

هر شب پیش از خواب، خودش را در آینه‌ی بالای روشویی نگاه می‌کرد و بازتاب تصاویرش را که در آینه‌ی پشت سرش در دالانی تا بی‌نهایت ادامه داشت...

یک شب، احساس کرد کسی از درون دالان به او نزدیک می‌شود.

داستانک...

دوربین تنها زمان حال را ثبت می‌کرد...

و آلبومش در گذر زمان پر شده بود از تغییر...

تغییراتی که او را در چنبره‌ی خود گرفته بود...

اما نمی‌توانست از فشردن کلید لنز و ثبت زمان حال دست بکشد.

داستانک...

او تمام کلیدهای آسانسور را فشرد...

آسانسور او را به لابی برد...

سپس به زیرزمین...

سپس به دالانی با صدا ی زوزه‌هایی خوفناک...

و سرانجام جایی که پر از خون بود...

کم کم داشت نگران می‌شد.