ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
سکوت بر کوهستان چیره شده بود... بر روی صخرهای بزرگ ایستاد...
شنیده بود که در دل هر تخته سنگ، پیکرهای پنهان است و پیکرتراش باید آن را بیابد...
کوهستان دیگر ساکت نبود...
فردی را به جرم اعتراض، محکوم به کار در گاوداری کردند.
چندی بعد به جرم تحریک افکار عمومی، محکوم به زندان شد.
گاوها دیگر شیر تولید نمیکردند.
-: "عجب تلویزیون خفنیه."
-:"آره، آنتنش برنامهی سرزمین مردگان رو هم میگیره و نشون میده."
-: "نه بابا! خب چرا دور نمیندازیش؟"
-: "والا برنامههاشون از مال خودمون خیلی بهتره."
بر روی تابلو نوشته شده بود یک نگهبان راست میگوید و دیگری دروغ...
دخترک پرسید: "پس شما دو تا با هم دوست هستین، آره؟"
هر دو همزمان پاسخ دادند: "آره."
و یکی از آنها ناگهان گفت: "چی گفتی؟"
سرانجام دخترک در مدرسهی جادوگری پذیرفته شد...
و نخستین وِردی را که به او آموختند این بود...
پیش از هر وردی بگو: "لطفن".
آخرین انسان روی زمین، در اتاقی نشسته بود؛ چند ضربه بر در نواخته شد!
نوشته: فردریک براون
-: "سلام."
-: "سلام، چطوری؟"
-: "احساس تنهایی میکردم، واسه همین گفتم یه زنگی بهت بزنم."
-: "که اینطور. چون احساس کردی نیاز داری با آدمها هم ارتباط داشته باشی؟"
-: "نه. چون میخواستم به خودم یادآوری کنم که چرا نیاز ندارم."
هر شب پیش از خواب، خودش را در آینهی بالای روشویی نگاه میکرد و بازتاب تصاویرش را که در آینهی پشت سرش در دالانی تا بینهایت ادامه داشت...
یک شب، احساس کرد کسی از درون دالان به او نزدیک میشود.
دوربین تنها زمان حال را ثبت میکرد...
و آلبومش در گذر زمان پر شده بود از تغییر...
تغییراتی که او را در چنبرهی خود گرفته بود...
اما نمیتوانست از فشردن کلید لنز و ثبت زمان حال دست بکشد.
او تمام کلیدهای آسانسور را فشرد...
آسانسور او را به لابی برد...
سپس به زیرزمین...
سپس به دالانی با صدا ی زوزههایی خوفناک...
و سرانجام جایی که پر از خون بود...
کم کم داشت نگران میشد.