خرده اندیشه

نوشته‌ها، ترجمه‌ها و اندکی از اندیشه‌های پراکنده‌ی من

خرده اندیشه

نوشته‌ها، ترجمه‌ها و اندکی از اندیشه‌های پراکنده‌ی من

داستانک...

هر شب پیش از خواب، خودش را در آینه‌ی بالای روشویی نگاه می‌کرد و بازتاب تصاویرش را که در آینه‌ی پشت سرش در دالانی تا بی‌نهایت ادامه داشت...

یک شب، احساس کرد کسی از درون دالان به او نزدیک می‌شود.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد