خرده اندیشه

نوشته‌ها، ترجمه‌ها و اندکی از اندیشه‌های پراکنده‌ی من

خرده اندیشه

نوشته‌ها، ترجمه‌ها و اندکی از اندیشه‌های پراکنده‌ی من

داستانک...

او تمام کلیدهای آسانسور را فشرد...

آسانسور او را به لابی برد...

سپس به زیرزمین...

سپس به دالانی با صدا ی زوزه‌هایی خوفناک...

و سرانجام جایی که پر از خون بود...

کم کم داشت نگران می‌شد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد