من کوهنورد نیستم، به قول دوستان حرفهای، من از دستهی خطیهای کوهستان هستم، از آنها که هفتهای یک بار، یک مسیر را میروند و میآیند.
چند سال پیش، همان سالی که دی ماهَش جهنمی شد برای اهالی کوه، همان سالی که بالگرد هلال احمر در پس قلعه به کوه خورد، همان سالی که در یک روز دی ماهش، یازده نفر فقط در ارتفاعات تهران در بهمن و توفان و سقوط بالگرد کشته شدند، در آن پنجشنبهی جهنمی دی ماه، در آن روز عجیب، تا نوک قلهی توچال توفان شدیدی میوزید. من که همیشه ساعت 7، 8 صبح گام بر فراز قله میگذارم، ساعت دوازده و نیم به قله رسیدم، خیلی از همنوردان از نیمهی راه بازگشته بودند، من و سعید و رضا، اما رفتیم با تکیه بر قدرتمان، با تکیه بر تجربهی کوهپیمایی سالیانمان، رفتیم و در آن توفان 50، 60 کیلومتری و دمای منفی 30 درجه، به همراه برفکوبی سنگین به قله رسیدیم. از بیراه نرفتیم، از دره نرفتیم، از راه آشنا و بر فراز خطالراسها رفتیم؛ روی قله که رسیدیم، میدانستیم که این تنها نیمِ کار است، میدانستیم حالا باید برگردیم و با این آگاهی، نیم قدرتمان ذخیرهی بازگشت بود و با قدرت هم بازگشتیم، تا دو راهی اوسون و شیرپلا را هم در توفان وحشتناک فرود آمدیم، اما با قدرت آمدیم، مثل تمام صعودها و فرودهای طی سال؛ آنجا رضا گفت شیرپلا خطرناک است و یخبندان، از اوسون برویم؛ گوش دادیم و از اوسون آمدیم، باد در دره نبود، اما چنان برفی میبارید که هر چند دقیقه باید روی سر و کولهمان را پارو میکردیم از حجم برف تلنبار شده؛ بعد مه هم اضافه شد، چنان شدید که با نیم متر فاصله از هم، نفر جلویی را نمیدیدم، پس هم را صدا میکردیم که گم نشویم، داد هم نمیزدیم که از بالا بهمن روی سرمان هوار نشود. یک ربع مانده به هشت شب، رسیدیم پای مجسمه. رضا پای مجسمه را بغل کرد و بوسید. سعید گفت من تا به حال چنین صعود سختی نداشتم. هر دو میخندیدند و من... راستش من زیاد خوشحال نبودم، دلم میخواست کمی استراحت کنم و یک بار دیگر به قله صعود کنم. حیف بود آن روز باشکوه تمام شود، ولی خدا را شکر به خیر و خوشی تمام شد.
من کوهنورد نیستم، هیچ ادعایی در این رشتهی ورزشی ندارم. من علاقمند به کوهنوردی هستم و بنا بر این علاقه، آگاهی خودم را نسبت به این رشته افزایش دادهام و برای صعودهایم لوازم مناسب و کامل تهیه کردهام. همیشه از افراد با تجربه و از کوهنوردان حرفهای که در کوهستان میبینمشان، میپرسم و از دانش آنها سود میبرم، اگر دوستان امداد و نجات آنجا باشند، از آنها راهنمایی میگیرم و مختصات رفت و آمد خود و دوستانم را به آنها اطلاع میدهم. آخر هفتهها، بچههای امداد کوه در مقر دربند نشستهاند سر صبحها و اگر ببینمشان، پس از چاق سلامتی و تشکر از زحماتشان، از مسیر میپرسم و از اطلاعاتی که کوهنوردان پیش از من به آنها رساندهاند آگاه میشوم، از دوستانی که فرود میآیند، اطلاعات بالادست را جویا میشوم و هرگز به اطلاعات سایتهای هواشناسی به عنوان منبع دست اول، اکتفا و اعتنا نمیکنم...؛ و البته درس بسیار بسیار مهمی که کوهستان به من آموخته این است که در رویارویی با کوه، به او احترام بگذارم و قدرتش را هرگز دست کم نگیرم، زیرا کوهستان به من آموخته که در عین مهربانی و لطافت و زیبایی و شکوهمندی، بسیار سختگیر است و بیرحم. هم در آن دی ماه جهنمی، هم امسال و هم دی ماه سال 1353. کوه همان است، ما باید او را درک کنیم و به رفتارش احترام بگذاریم و بدانیم که حریفمان بسیار قدر است و از کوچکترین خطای ما نمیگذرد.
من دیروز به قلهی توچال صعود کردم. با اطلاعات و آگاهی کامل از آنچه در پیش دارم، با آگاهی کامل از توان بدنم، با تجهیزات کامل زمستانی و با این پیش فرض که در هر کجا که احساس خطر کردم، بیدرنگ بازگردم. توفان وحشتناکی بود. توفان فراز و فرود داشت و در فرازش، سرعت باد گاه از 60 کیلومتر هم بیشتر بود؛ باد به صورت شلاقی از دره بر روی خطالراس میوزید و به همراهش، ذرات برف را تا استخوانهای بدنم فرو میبرد. دستگاه دمای هوا را گاهی تا منفی 32 درجه نمایش میداد. تا قله از خطالراس رفتم، به امید تلهکابین از مسیر امن صعودم منحرف نشدم و بر روی خطالراس بادگیر و خطرناک فراخلا پا نگذاشتم، از مسیر مطمعن و آشنای همیشگی فرود آمدم. مطمعن و با قدرت رفتم و مطمعن و با قدرت بازگشتم، با لبخندی بر لب در تمام طول مسیر؛ دوستان همنورد بسیار بودند، همه رفتیم و همه به سلامت بازگشتیم و در شیرپلا لیوانهای چایمان را به سلامتی هم بالا بردیم و نوشیدیم.
چرا باور نمیکنیم زمستان کوهستان با کسی شوخی ندارد؟