خرده اندیشه

نوشته‌ها، ترجمه‌ها و اندکی از اندیشه‌های پراکنده‌ی من

خرده اندیشه

نوشته‌ها، ترجمه‌ها و اندکی از اندیشه‌های پراکنده‌ی من

فراتر از ممکن - پایان ترجمه

نیمزدای پورجا

یک سرباز – چهارده قله – زندگی من در منطقه‌ی مرگ

کوه‌ها هستند و باید به آنها صعود کرد؛ فقط باید انتخاب کنم که به کدام یک و با چه سبکی به آن صعود کنم. چالش‌هایی برای تسخیر کردن موجود است، چالش‌هایی از نظر سرعت، سبک و تلاش فیزیکی – در آزمونی که برای خودم تعیین خواهم کرد محدودیتی وجود ندارد و احتمال کشته شدنم در آن چالش‌ها به طور قطع خیلی بیشتر از آنچه است که تاکنون انجام داده‌ام. اما نکته همین است: باید تا بیشترین حد ممکن خود را زیر فشار قرار دهم. یک جا نشستن و منتظر ماندن و زندگی کردن و هرگز روش من نبوده است.

می‌خواهم باز هم در بالاترین نقطه‌ی جهان باشم، چون می‌دانم که در آن لحظه، همه‌ی جهان زیر پای من است
.چون می‌دانم که این تنها راه زندگی کردن است – و تنها راه مردن


داستانک...

داستانک...
هوا چنان گرم بود که نوشتن را ناممکن می‌ساخت.
کاغذها، چونان پهنه‌ی کویری خشکیده از فرط گرما، انگار مچاله و پوسته پوسته و ترک خورده بودند.
کاغذ از فرط گرما انگار عرق کرده باشد و حروف چون قطرات عرق از آن جاری بود.
خورشید ناجوان‌مردانه می‌تابید...

فراتر از ممکن

نیمزدای پورجا

یک سرباز – چهارده قله – زندگی من در منطقه‌ی مرگ

در حال ترجمه‌ی کتاب بی‌نظیر نیرمال پورجا هستم. قهرمان نپالی و عضو سابق تکاوران ارتش انگلستان. کوهنوردی که مرزهای توانمندی انسان رو جابجا کرده. سال قبل به خودم قول داده بودم به محض انتشار این کتاب ترجمه‌ش کنم و امیدوارم به زودی تموم بشه و امیدوارم ناشری هم برای انتشارش پیدا کنم.
و البته با تشکر از جناب مستطاب سعید سیمرغ که لطف بزرگی کرد و کتاب رو برای من پیدا کرد.

خبرهای صعود نیرمال رو اینجا ترجمه می‌کنم. الان در حال صعود زمستانی به کی2 هست:

https://www.facebook.com/mohammad.alizaadeh


روش تمرین 11

تمرین در هوای سرد1

یک هفته از کشته شدن دوازده کوهنورد و کوهپیما در کوهستان شمال تهران گذشت. هر سال دی و بهمن از ماه‌های خطرناک کوهنوردی هست و خطر برای حرفه‌ای و آماتور فرقی قاعل نمیشه. در نتیجه ما باید آگاهی و توانایی خودمون رو برای رویارویی با خطر، هر چه بیشتر بالا ببریم.
یکی از خطراتی که کوهنوردی و کوه‌پیمایی زمستانی به همراه داره و کمتر جایی ازش صحبت شده، خطر تنفس در هوای سرد کوهستان هست. وقتی فعالیت بدن افزایش پیدا می‌کنه، در نتیجه ضربان قلب و بعد فشار خون افزایش پیدا می‌کنه، چون ماهیچه‌ها نیاز به اکسیژن بیشتری دارن و حامل اکسیژن به اونها، خون هست. وظیفه‌ی تامین هوای مورد نیاز بر عهده‌ی شش‌هاست و با فعالیت بالا، تعداد تنفس در دقیقه هم افزایش پیدا می‌کنه و در نتیجه مقدار ورودی هوا به شش‌ها هم افزایش پیدا می‌کنه تا ماهیچه‌ها و مغز دچار کمبود اکسیژن نشن و به خوبی به کار خودشون ادامه بِدن. در هوای سرد، با هر تنفس، سرمای هوا هم وارد شش‌ها میشه. اگر توی شهر تمرین کنین، همین رفت و آمد هوای سرد باعث التهاب گلو و لوزه‌ها و در ادامه سرماخوردگی و گلودرد میشه. پس باید حتمن ورودی هوا به گلو گرم باشه و بهترین کار، بستن یک دستمال گردن نازک روی دهان هست. شنیدم و خوندم که برخی میگن این کار باعث مشکلات تنفسی و قلبی و مغزی میشه. متاسفانه طبق معمول مزخرفات در فضای مجازی فراوان هست و مردم هم حوصله‌ی یک جستجوی ساده و یا پرسش از پزشک رو ندارن. من سالهاست که با این روش تمرین می‌کنم و همیشه هنگام تمرین در هوای سرد جلوی دهانم رو با دستمال گردن می‌پوشونم و هیچ اتفاقی هم برای هیچ جایی از بدنم نیافتاده.
و اما در کوهستان این امر حیاتی‌تر هم هست. پوشش جلوی دهان و عدم تنفس هوای سرد، از افت دمای بدن جلوگیری می‌کنه و موجب پیش‌گیری از یک نکته‌ی خیلی خیلی مهم‌تر هم میشه که خیلی از دوستانِ حتا کوهنورد هم متاسفانه ازش بی‌اطلاع هستن. وقتی باد در کوهستان می‌وزه، برف پودر شده‌ی زیادی در هوا معلق میشه و در صورت نپوشوندن راه ورود هوا، این ریزبرفها هم وارد شش‌ها شده و کم کم باعث افت کارایی اکسیژن‌رسانی به مغز و ماهیچه‌ها میشن، در نتیجه به دلیل کاهش اکسیژن در مغز، سطح هوشیاری فرد پایین میاد و به دلیل کاهش اکسیژن در ماهیچه‌ها، توان بدنی کاهش پیدا می‌کنه. یکی از مهمترین دلایل عدم تصمیم‌گیری صحیح در شرایط توفانی و گم شدن و سقوط از صخره، متاسفانه همین نکته هست.
برای پوشش دهان و بینی در زمستانِ کوهستان و در ارتفاع بالا و در سرمای شدید و هوای توفانی به‌ ویژه ، دیگه دستمال گردن و چفیه و از این چیزها به درد نمی‌خوره، باید کلاه بلند دو لایه و پولار کوهستان داشته باشید که تا روی گردن رو به خوبی بپوشونه، یک لایه‌ی کشی زیری و لایه‌ی پولار رویی که سر و صورت و دور گردن رو به طور کامل پوشش بده. فقط یک شکاف جلوی چشمها باز باشه که اونم با عینک توفان پوشش داده بشه و جلوی دهان برای تنفس بهتر در این نوع کلاه‌ها پارچه‌ای نازکتر دوخته شده.
کلاه باید از جنس پلار باشه که به اصطلاح امکان تنفس داشته باشه و بتونه عرق سر و بخار حاصل از تنفس رو به سرعت پس بده که در سرمای کشنده ارتفاع یخ نزنه و قندیل نبنده. عکس‌های دوستان نجات یافته در هفته‌ی قبل شاهد این مدعاست که کلاه بافتنی و چفیه به درد صعود زمستانی و به ویژه در هوای توفانی نمی‌خوره عزیز جان. نکته‌ی مهم دیگه به همراه داشتن کلاه و دستکش اضافه در کوله هست. حتا اگر دو سه کلاه و دستکش هم به همراه داشته باشید ضرر نداره.

زمستان در کوهستان

من کوهنورد نیستم، به قول دوستان حرفه‌ای، من از دسته‌ی خطی‌های کوهستان هستم، از آنها که هفته‌ای یک بار، یک مسیر را می‌روند و می‌آیند.
چند سال پیش، همان سالی که دی ماهَش جهنمی شد برای اهالی کوه، همان سالی که بالگرد هلال احمر در پس قلعه به کوه خورد، همان سالی که در یک روز دی ماهش، یازده نفر فقط در ارتفاعات تهران در بهمن و توفان و سقوط بالگرد کشته شدند، در آن پنج‌شنبه‌ی جهنمی دی ماه، در آن روز عجیب، تا نوک قله‌ی توچال توفان شدیدی می‌وزید. من که همیشه ساعت 7، 8 صبح گام بر فراز قله می‌گذارم، ساعت دوازده و نیم به قله رسیدم، خیلی از همنوردان از نیمه‌ی راه بازگشته بودند، من و سعید و رضا، اما رفتیم با تکیه بر قدرت‌مان، با تکیه بر تجربه‌ی کوه‌پیمایی سالیان‌مان، رفتیم و در آن توفان 50، 60 کیلومتری و دمای منفی 30 درجه، به همراه برف‌کوبی سنگین به قله رسیدیم. از بی‌راه نرفتیم، از دره نرفتیم، از راه آشنا و بر فراز خط‌الراس‌ها رفتیم؛ روی قله که رسیدیم، می‌دانستیم که این تنها نیمِ کار است، می‌دانستیم حالا باید برگردیم و با این آگاهی، نیم قدرتمان ذخیره‌ی بازگشت بود و با قدرت هم بازگشتیم، تا دو راهی اوسون و شیرپلا را هم در توفان وحشتناک فرود آمدیم، اما با قدرت آمدیم، مثل تمام صعودها و فرودهای طی سال؛ آنجا رضا گفت شیرپلا خطرناک است و یخ‌بندان، از اوسون برویم؛ گوش دادیم و از اوسون آمدیم، باد در دره نبود، اما چنان برفی می‌بارید که هر چند دقیقه باید روی سر و کوله‌مان را پارو می‌کردیم از حجم برف تلنبار شده؛ بعد مه هم اضافه شد، چنان شدید که با نیم متر فاصله از هم، نفر جلویی را نمی‌دیدم، پس هم را صدا می‌کردیم که گم نشویم، داد هم نمی‌زدیم که از بالا بهمن روی سرمان هوار نشود. یک ربع مانده به هشت شب، رسیدیم پای مجسمه. رضا پای مجسمه را بغل کرد و بوسید. سعید گفت من تا به حال چنین صعود سختی نداشتم. هر دو می‌خندیدند و من... راستش من زیاد خوشحال نبودم، دلم می‌خواست کمی استراحت کنم و یک بار دیگر به قله صعود کنم. حیف بود آن روز باشکوه تمام شود، ولی خدا را شکر به خیر و خوشی تمام شد.
من کوهنورد نیستم، هیچ ادعایی در این رشته‌ی ورزشی ندارم. من علاقمند به کوهنوردی هستم و بنا بر این علاقه، آگاهی خودم را نسبت به این رشته افزایش داده‌ام و برای صعودهایم لوازم مناسب و کامل تهیه کرده‌ام. همیشه از افراد با تجربه و از کوهنوردان حرفه‌ای که در کوهستان می‌بینم‌شان، می‌پرسم و از دانش آنها سود می‌برم، اگر دوستان امداد و نجات آنجا باشند، از آنها راهنمایی می‌گیرم و مختصات رفت و آمد خود و دوستانم را به آنها اطلاع می‌دهم. آخر هفته‌‌ها، بچه‌های امداد کوه در مقر دربند نشسته‌اند سر صبحها و اگر ببینمشان، پس از چاق سلامتی و تشکر از زحماتشان، از مسیر می‌پرسم و از اطلاعاتی که کوهنوردان پیش از من به آنها رسانده‌اند آگاه می‌شوم، از دوستانی که فرود می‌آیند، اطلاعات بالادست را جویا می‌شوم و هرگز به اطلاعات سایت‌های هواشناسی به عنوان منبع دست اول، اکتفا و اعتنا نمی‌کنم...؛ و البته درس بسیار بسیار مهمی که کوهستان به من آموخته این است که در رویارویی با کوه، به او احترام بگذارم و قدرتش را هرگز دست کم نگیرم، زیرا کوهستان به من آموخته که در عین مهربانی و لطافت و زیبایی و شکوه‌مندی، بسیار سخت‌گیر است و بی‌رحم. هم در آن دی ماه جهنمی، هم امسال و هم دی ماه سال 1353. کوه همان است، ما باید او را درک کنیم و به رفتارش احترام بگذاریم و بدانیم که حریفمان بسیار قدر است و از کوچکترین خطای ما نمی‌گذرد.
من دیروز به قله‌ی توچال صعود کردم. با اطلاعات و آگاهی کامل از آن‌چه در پیش دارم، با آگاهی کامل از توان بدنم، با تجهیزات کامل زمستانی و با این پیش فرض که در هر کجا که احساس خطر کردم، بی‌درنگ بازگردم. توفان وحشتناکی بود. توفان فراز و فرود داشت و در فرازش، سرعت باد گاه از 60 کیلومتر هم بیشتر بود؛ باد به صورت شلاقی از دره بر روی خط‌الراس می‌وزید و به همراهش، ذرات برف را تا استخوان‌های بدنم فرو می‌برد. دستگاه دمای هوا را گاهی تا منفی 32 درجه نمایش می‌داد. تا قله از خط‌الراس رفتم، به امید تله‌کابین از مسیر امن صعودم منحرف نشدم و بر روی خط‌الراس بادگیر و خطرناک فراخ‌لا پا نگذاشتم، از مسیر مطمعن و آشنای همیشگی فرود آمدم. مطمعن و با قدرت رفتم و مطمعن و با قدرت بازگشتم، با لبخندی بر لب در تمام طول مسیر؛ دوستان همنورد بسیار بودند، همه رفتیم و همه به سلامت بازگشتیم و در شیرپلا لیوان‌های چای‌مان را به سلامتی هم بالا بردیم و نوشیدیم.
چرا باور نمی‌کنیم زمستان کوهستان با کسی شوخی ندارد؟

داستانک...

مرد پرسید: "این کلید واسه کدوم چراغه؟"

زن گفت: "چه می‌دونم." و کلید را فشرد. اتفاقی نیافتاد... و دوباره کلید را فشار داد.

جایی... نویسنده‌ای ایده‌ای به ذهنش خطور کرد... سپس آن را از دست داد.

داستانک علمی‌تخیلی

- :"به نظرت عجیب نیست که آدما اعضای بدن شماها رو استفاده می‌کنن؟"
روبات در پاسخ گفت: "نه، ما هم بعضی وقتا از اعضای بدن شماها استفاده می‌کنیم."
- :"نه بابا! جدی میگی؟ کدوم اعضا مثلن؟"
- :"ها؟ چیزه... هیچی بابا... دیگه چه خبر؟ خودت چطوری؟"

داستانک...

بیماری سخت از زمین رخت بربسته بود. ماه‌ها مبارزه با بیماری و سرانجام با واکسنی که بیماری را کنترل کرده بود، مردمان خوشحال و خندان به جشن و پایکوبی مشغول بودند؛ اما هنوز نمی‌دانستند که آخرین نسل نوع خودشان هستند، همان‌طور که هنوز نمی‌دانستند نشانه‌ی نهفته‌ی بیماری، ناباروری تمامی نسل آدمیان بوده و ایشان، آخرین نسلی هستند که نابودی خود را به نظاره خواهند نشست.

داستانک...

دخترک از ستارگان پرسید: "داستان بلدید؟"
یکی از ستاره‌ها پاسخ داد: "بله، اما داستان‌مان بسیار بلند است."
دخترک پرسید: "چطور تمام می‌شود؟"
ستاره پاسخ داد: "هنوز نمی‌دانیم."

داستانک علمی تخیلی

-: خب چه خبرا؟
-: هیچی؛ فقط تازگیا یه روبات ساختم.
-: واسه چی؟
-: بیشتر واسه انجام کارای شرکت.
-: خب چطوره؟ راضی هستی ازش؟
-: آره؛ تا حالا که کاراتو خوب انجام دادی...